Mehdi Nouraghaeii

ساخت وبلاگ
دست راستش روی قلبش بود! احساس کردم که قلبش درد می کند ولی دیدم که فک پایینش تند تند تکان می خورد! گفتم زبانم لال می خواهد سکته مغزی کند. دست چپش کتاب کوچک سبز رنگی با جلد پلاستیکی بی رنگی بود که بخاطر چرک زیاد رنگ سیاه به خود گرفته بود. از پایینش تسبیح قهوه ای رنگ از جنس دانه های خرما آویزان شده بود. نمی دانم خرمایش به شکم کی رفته بود که هسته آن به ایشان رسیده بود.چه مسیر سختی را این هسته ها طی کرده اند تا به دست ایشان برسد!!هرزگاهی ابروهای خود را به نشان فهم و درک جملاتی که می خواند چنان بالا می برد که به قسمت های بی موی سر خود نزدیک می‌شد همان سری که دستگاه تنظیم چند تار مویش شانه پلاستیکی آبی رنگی بود که در جیب چپ پیراهن خود گذاشته بود. جیبی که پر بود از فیش و برگه هایی که بدهکاری های خود را بر روی آن نوشته بود. جیبش پر بود از بدبختی هایی که هر روز به دنبال آن می دوید.همچنان فک پایینش تکان می خورد. چیزی به مقصد نمانده بود. پلاستیکی با تبلیغ لوازم آرایش زنانه که دسته اش هم پاره بود از روی زمین برداشت. خوب شد یک دسته اش سالم بود وگرنه تکه نان بربری داخل آن بر روی زمین می افتاد.قطار ایستاد و همچنان با لرزش فکِ پایین از درب واگن خارج شد و رفت...او شکرگزار تمام بدبختی های خود بود... + نوشته شده در ۱۴۰۲/۰۹/۱۲ ساعت ۳:۲۵ ب.ظ توسط مهدی نورآقائی  |  Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1402 ساعت: 4:26

نزدیک تر که می شوی بوی جنگل و شبنم های نشسته بر روی برگ ها می آید. مجبور می شوی اول پارک جنگلی سراوان را ببینی. گشتی با قایق بر روی مرداب سبز بزنی. مردابی زیبا در میان تنه های بلند درختان سراوان! دیگر تا شهر چیزی نمانده. گویی در هر طرف شهر دروازه ای گذاشته اند! از قدیم دروازه رشت به روی مسافران باز بود. بلوار را که تا انتها ادامه دهی به میدان شهرداری می رسی. وقتش رسیده که به دنبال جای پارک باشی. پیاده بر روی سنگ فرش های میدان قدم برداری، نظاره گر ساختمان پست، شهرداری، کتابخانه ملی یا هتل قدیمی ایران باشی که روزی شور و هیجان داشت؛ پر بود از مردمانی که با کلاه فرنگی از پنجره چوبی رفت و آمد کالسکه های روسی را نگاه می کردند.کم کم احساس می کنی بوی سبزی های معطر و ماهی دودی و رشته خشکار می آید. این بو تورا مست می کند. به دنبالش می روی. سنگ های زیر پایت شروع به لغزیدن می کنند. کفش هایت با آب های روان کف بازار خیس می شود. حواست نیست. سرگرم شنیدن آواز گیلکی مرد ماهی فروش هستی! چه هماهنگی بین آواز و رقصش دارد. هر بیننده ای را محصور خود می کند. چقدر اینجا رنگارنگ است. دل کندن از این بازار رشت و ماهی های سفید که بر روی زمین دم تکان می دهند سخت است. ولی باید رفت. به سوی سبزه میدان، استادسرا، ساغریسازان، باغ محتشم، منظریه، گلسار، بوسار، پیربازار، پل عراق و توشیبا...گشنه که باشی کارت کمی دشوار است. نمی دانی از میان غذاهای خوش طعم شمالی کدام را انتخاب کنی. چاره ای نیست، بدون واویشگا نمی شود.نان را که به روغن ته مانده ظرف مسی واویشگا می زنی، صدای سمفونی باران می آید. باران نقره ای رشت! در کوچه پس کوچه های رشت قدم می زنم. دیوارهای قدیمی و درهای چوبی و سقف های فلزی روسی. عجب حال و هوایی دارد. Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 45 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 14:31

در روزهای آغازین پاییز همیشه دوست داشت کاپشن بزرگ و چکمه پلاستیکی مشکی رنگ بخرد. در باران های افقی شمال، پوتین جواب نمی داد‌. اینجا باران افقی می بارید.چکمه را پوشید و از عمیق ترین قسمت کوچه که همان جوی آب بود پیاده قدم برداشت. چنان موجی می زد که گویی قایق چوبی در میان مرداب در حرکت است.چتر بزرگی در دست داشت. مثل همان چتر پدرش که دسته ای چوبی دارد و از خودش بزرگتر است. باران چنان از کناره های آن سرازیر بود که گویی آبشاری از بالای چتر رو به پایین در جریان است.به حیاط مدرسه رسید. تنها ساختمان نمایان بود و همه جا زیر آب باران پنهان شده بود. خبری از صف یا سرود صبحگاهی نبود. چکمه ها تا جلوی درب کلاس به مسیر ادامه دادند.کوهی از کاپشن پشت در بر روی دیوار آبی رنگ آویزان بود که اصلا نمی شد در را تا انتها باز کرد. به زحمت وارد کلاس شد. بر روی نیمکت چوبی نشست با همان کاپشن خیس. انگار می دانست که آقای معلم مدرسه نیامده است. چیزی نگذشت که آقای ناظم آمد و همه را به خانه فرستاد.نیمکت چوبی کهنه با میخی که در انتهای خود داشت منتظر بود تا او بلند شود و تکه ای از کاپشن را به دندان بگیرد. بلند شدن همان و پاره شدن گوشه کاپشن همان.در زیر باران شدید، بدون چتر به سمت خانه برگشت. اشک هایش با باران بر روی گونه های سرخ او درگیر بودند. پیروز این جنگ چه کسی خواهد بود؟ اشک یا باران؟به خانه رسید و با کاپشن خیس در کنار ایوان نشست. چکمه ها هنوز به پایش بودند. باران کم کم تمام شد و منتظر بود تا مرحم زخم کاپشن را پیدا کند... + نوشته شده در ۱۴۰۲/۰۷/۲۶ ساعت ۱:۱ ب.ظ توسط مهدی نورآقائی  |  Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 41 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 19:58

سینی روسی سفید با گل های رز قرمز وسط آشپزخانه بود! امشب جشن و بی خوابیست.گوشه آشپزخانه طشت پلاستیکی چنان پارچه را به روی خود کشیده که انگار به خواب زمستانی در زیر کرسی رفته است. هیچ کس جرات نداشت پارچه را تکان دهد تا به داخل طشت نگاهی اندازد چون با جمله "ال دیمه گورخار" (به ترکی یعنی دست نزن می ترسد) مواجه می شد البته هرکه دست میزد خودش می ترسید انگار پارچه سنسور دارد و به چشم هایش وصل شده است.بالاخره شب شد و زمان رونمایی از شکمِ گنده و خمیری طشت رسید. ساعت ۱۱ شب بود. همه خواب بودند و فقط من الکی خودم را به خواب زده بودم تا تکه تکه شدن خمیر را ببینم و در آخر جایزه ام را بگیرم. خمیرها را به اندازه چهار جفت جورابی می‌کرد که من در هم تنیده بودم تا به عنوان توپ استفاده کنم. از ابداعات خودم بود. توپِ شب! چون نه صدایی داشت و نه کریستال های گرانقیمت را می شکست. یک بار ولی چنان مرا به فنا داد که دیگر از فوتبال کناره گیری کردم. توپ جورابی من با یک شوت به کنار چانه های خمیر افتاد. همان جا بود که متوجه شدم اندازه توپ جورابی با چانه خمیرها یکی بود. نصف خمیر ها هدر رفت ولی جایزه من سرجایش بود. آخر از همه تکه کوچکی از خمیر مانده بود تا من هم با لذت کوچکترین نان آن شب را بپزم. به اندازه کف دست خودم.آخرین نانی که وارد فر شد نان من بود. مادر درب فر را بست و من به خواب رفتم. صبح منتظر نان ویژه خودم بودم که کنار سفره پلاستیکی صبحانه باشد.از خواب که بیدار شدم متوجه شدم خواب بیست و هشت سال پیش را می‌دیدم. خوابش هم مثل آن لحظات شیرین بود.نان های فطیر در خواب هم شیرین بودند... + نوشته شده در ۱۴۰۲/۰۵/۲۰ ساعت ۱۰:۹ ق.ظ توسط مهدی نورآقائی  |  Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت: 8:07

در گرمای تابستان، مغازه آنقدر خالی بود کهمی توانستم مگس ها را به عین ببینم.به یکباره درب آلومینیومی تکان خورد و یک نفر وارد شد. کت و شلوار بود و شکم بزرگ با یک من ریش، فقط همین!هنوز باسنش که مثل بمب هیروشیما بود به صندلی نرسیده بود که داد زد: حاجی چارتا پاچه دوتا زبون!!مردم همه پاچه خار شده اند و زبان باز...به محض اینکه صندلی را تحت فشار قرار داد فضای محیط عوض شد؛ لامصب دیشب هم پاچه خاری کرده بود.من فرار کردم و مگس ها جشن و سرور گرفتند... + نوشته شده در ۱۴۰۲/۰۵/۱۴ ساعت ۱۱:۲۱ ق.ظ توسط مهدی نورآقائی  |  Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت: 12:32

منوی کله پزی نوشته بود:
کله کامل با "چهار" جفت چشم و " یک" عدد پاچه!
فکر کنم کله خودش کار نمی کرد؛ گوسفند یک پا و هشت چشم..‌‌.

+ نوشته شده در ۱۴۰۲/۰۵/۱۴ ساعت ۱۱:۲۱ ق.ظ توسط مهدی نورآقائی  | 

Mehdi Nouraghaeii...
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت: 12:32

در گرمای سوزان تابستان هرچقدر قدم برمی‌داشتم راه تمامی نداشت. حتی گربه هم از زیر سایه پیکان جوانان تکان نمی خورد و همان جا غش کرده بود! به یکباره درب آهنی و کرمی رنگ خانه ای باز شد و گربه از جایش تکان نخورد که نخورد. زن ژولیده ای چنان با دندان هایش چادر سیاه را گرفته بود که در چهره اش تنها دماغی پیدا بود.مات و مبهوت به او خیره شده بودم که در این گرما چطور این پارچه سیاه را به خود پیچیده است!! نگاهش به چهره من افتاد که به او زل زده بودم. چنان نگاه من او را خشمگین کرد که گویی گناه کبیره به حساب من نوشته اند.دهان و دندانش درگیر گرفتن چادر بود و نمی توانست حرفی به من بزند. با تندخویی چنان درب آهنی را کوبید که گربه ترجیح داد از جای دنج خود فرار کند. هنوز زن چادری تمرکزش بر روی چشم های من بود. من هم گستاخانه چشم از او برنداشتم تا آزار گربه را تلافی کنم.زن ژولیده چنان قدم برداشت که حواسش نبود نصف چادر لای درب آهنی مانده است. زن قدم برداشت و رفت اما دندان مصنوعی او بر روی هوا هنوز چادر را گرفته بود. یک دست دندان چنان غلتی بر روی هوا زد که گویی به آزادی رسیده است و خودش را چنان به آسفالت داغ کوچه کوبید که سی و دو تکه شد و تکه هایش همچون مروارید بر روی زمین به سوی جوی آب پر از لجن روانه شدند. نمی دانستم که چادر هم همچون صدف، مروارید تولید می کند. + نوشته شده در ۱۴۰۲/۰۴/۱۳ ساعت ۱۰:۲۳ ب.ظ توسط مهدی نورآقائی  |  Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 64 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 1:46

بعضی خاطرات هم فراموش می شوند! چه تلخ چه شیرین. تنها خاطراتی می مانند که مکتوب می شوند؛ چه در ذهن چه در قلب و چه بروی تکه ای کاغذ...برخی خاطرات را هر روز با خود مرور می کنم تا فراموش نکنم چون نه ذهنم می داند نه قلبم و نه کاغذ های دفتر خاطراتم!!قلمم بر روی کاغذ نوشت: دوازده روز از اسفند گذشت و با سه نقطه جمله تمام شد!!! + نوشته شده در ۱۴۰۱/۱۲/۱۱ ساعت ۷:۲۱ ب.ظ توسط مهدی نورآقائی  |  Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 16 اسفند 1401 ساعت: 16:24

بر روی تپه ای نمناک پشت به معبد و رو به دز نشسته ام. خورشید در حال لمس حاشیه افق است و آخرین حرف هایش را با چغازنبیل می زند‌. از روی تپه، خورشید را درست در جایگاه معبد اعلا می بینم. گویی که این سرخی آفتاب در بالاترین نقطه از زیگورات، جایگزین معبد اعلا شده است!خورشید چنان رنگش تیره می شود که انگار در پشت کوه از گلویش آویزان است یا شاید حرف هایش با زیگورات آنقدر طولانیست که نمی خواهد بیشتر از این پایین رود!دیگر از روز، چیزی باقی نمانده است. به تماشای دز نشسته ام که همچون ماری در میان نخلستان گذر می کند و به دنبال کارون، نیمه گمشده خود است. گویی روا نیست که دز و کارون دست در دست هم در شهر اونتاش جاری شوند. یا شاید این دو از نفرین اینشوشیناک واهمه دارند. خورشید با آخرین زمزمه خود به پشت کوه افتاد و آسمان تیره شد. نه دز بود و نه نخلستان و نه معبد!!!من ماندم و چند قدم راه تا برگشت؛ شوش تاریک است.. + نوشته شده در ۱۴۰۱/۱۱/۰۱ ساعت ۶:۴۷ ب.ظ توسط مهدی نورآقائی  |  Mehdi Nouraghaeii...ادامه مطلب
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 97 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 22:18

این روزها ساکت شده ام اما حواسم هست به تفاوت افرادی که بودند و هستند Mehdi Nouraghaeii...
ما را در سایت Mehdi Nouraghaeii دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmehdinouraghaeii7 بازدید : 90 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 22:18